کد مطلب:28044 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:107

ناپسند داشتن اجتماع «نبوّت» و «خلافت» در یک جا












1009. تاریخ الطبری - به نقل از ابن عبّاس -:عمر بن خطّاب به من گفت: «ای ابن عبّاس! آیا می دانی چه چیزْ موجب شد كه پس از محمّدصلی الله علیه وآله قریش مانع [ خلافت] بنی هاشم شوند؟».

[ من ] ناپسند داشتم كه پاسخش دهم. از این رو گفتم: اگر ندانم، امیر مؤمنانْ آگاهم می كند.

عمر گفت:«[ آنان] خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت را برای شما جمع كنند تا بدان بر قومتان فخر بفروشید. از این رو قریش، خلافت را برای خود برگزید و درست اندیشید و به موفّقیت رسید».

گفتم: ای امیر مؤمنان! اگر به من اجازه سخن گفتن می دهی و بر من خشم نمی گیری، سخن بگویم.

گفت: «بگو، ای ابن عبّاس!».

گفتم: ای امیر مؤمنان! امّا این كه گفتی: «قریش، خلافت را برای خود برگزید و درست اندیشید و به موفّقیت رسید»: اگر قریش، همان را كه خداوندعزوجل برایش برگزیده بود، برای خویش برمی گزید، درست عمل می كرد و [ در این صورت ]نه مورد مخالفت بود و نه مورد حسادت.

و امّا این كه گفتی آنان خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت، هر دو برای ما باشد: پس خداوند عزوجل گروهی را همین گونه توصیف كرده و گفته است: «ذَ لِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُواْ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَلَهُمْ؛[1] آن، بدان جهت است كه آنچه را خدا فرو فرستاد، ناپسند داشتند. پس، او هم اعمالشان را نابود ساخت».

عمر گفت: «ای ابن عبّاس، چنین مباد! به خدا سوگند، چیزهایی از تو به من می رسید كه ناپسند می داشتم آنها را برایت بشكافم؛[2] چرا كه از قدر و منزلتت در نزد من می كاهد».

گفتم: ای امیر مؤمنان! آنها چه هستند؟ اگر حق اند، سزاوار نیست كه از منزلت من نزد تو بكاهد و اگر باطل اند، همچو منی، باطل را از خود می رانَد.

عمر گفت: «به من رسیده است كه می گویی: از سر حسادت و ستم، خلافت را از ما (بنی هاشم ) گرداندند».

گفتم: ای امیر مؤمنان! امّا گفته ات: «از سر ستم [ بودن آن]» كه برای نابخرد و خردمند، روشن شده است؛ و امّا گفته ات:«از سر حسد»، [ بدان جهتْ درست است كه] ابلیس بر آدم، حسد برد و ما فرزندان آدم نیز مورد حسادتیم.

عمر گفت: «چنین مباد! به خدا سوگند - ای بنی هاشم! - كه دل های شما جز حسدی همیشگی و كینه و نیرنگی جاوید را نمی پذیرد».

گفتم: ای امیر مؤمنان، اندكی آهسته تر! دل كسانی را كه خداوند، پلیدی را از آنها زدوده و به تمام و كمال، پاكیزه شان ساخته است، به حسادت و نیرنگْ توصیف مكن؛ چرا كه دل پیامبر خدا هم از جمله دل های بنی هاشم است.

عمر گفت: «ای ابن عبّاس! از من دور شو».

گفتم: باشد. و همین كه برخاستم تا بروم، از من خجالت كشید و گفت: «ای ابن عبّاس! همان جا بمان. به خدا سوگند، من حقّ تو را رعایت می كنم و دوست دارم تو را شادمان ببینم».

گفتم: ای امیر مؤمنان! برای من حقّی بر تو و نیز بر هر مسلمان است. پس، هر كس آن را پاس داشت، به بهره اش رسید و هر كس آن را تباه ساخت، به بهره اش نرسید.

سپس او برخاست و رفت.[3].

1010. شرح نهج البلاغة:عمر بن خطّاب به ابن عبّاس گفت: «ای عبد اللَّه! شما خانواده و خاندان و عموزادگان پیامبر خدا هستید. پس در این باره كه قومتان [ خلافت را] از شما دریغ داشتند، چه می گویی؟».

گفت: علّتش را نمی دانم و به خدا سوگند، برای آنها در دل، جز خیر نیندوخته بودیم.

[ عمر ] گفت: «خدایا، بیامرز! قومتان (قریش )، خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت برای شما جمع شود و [ در نتیجه] از تكبّر، سر به آسمان بكشید و فخر بفروشید.

شاید می گویید كه ابو بكر، نخستین كسی است كه شما را پس زد؛ [ ولی ]آگاه باش كه او قصدش این نبود؛ بلكه وضعیّتی پیش آمد كه بهتر از آنچه كرد، نمی توانست بكند، و اگر ابو بكر به من نظر نداشت، سهمی را از امارت برای شما قرار می داد و اگر [ چنین ]می كرد، با قوم خود (قریش ) رابطه خوشی نداشتید؛ چرا كه آنان به شما، همچون گاو به قصّابش نگاه می كنند».[4].









    1. محمّد، آیه 9.
    2. در الكامل فی التاریخ آمده است:«آنها را از تو بدانم».
    3. تاریخ الطبری:223/4، الكامل فی التاریخ:218/2.
    4. شرح نهج البلاغة:9/12، نثر الدرّ:28/2.